فرآیند تحول ساختاری مفهوم قلب در قرآن
خليل منصوري
آگاهى يا تحليلى و انديشه اى است و يا غير تحليلى و شهودى است. مغز اندام شناخت انديشه اى و دل اندام شناخت شهودى است كه با آگاهى غيرحسى سر و كار دارد، آگاهى هايى كه در عمل انسان تأثيرگذار است.اما عامل آگاهى و فاعل شناسايى نه عقل است و نه قلب بلكه فاعل شناسايى روح است; عقل و قلب تنها اندام هاى شناسايى و واسطه در شناخت و آگاهى انسان هستند. در حقيقت مغز و دل وسيله اى در اختيار روح و عقل هستند.
در بخش آگاهى هاى يقينى و معارف اساسى بشرى كه مى تواند زمينه ايمان و اعتقاد او و سپس زمينه عمل او قرار بگيرد، قلب نقشى همانند اندام آگاهى دارد. اين مفهوم قلب را نمى توان به جاى روح نهاد و آن دو را مترادف و يا هم سنگ و اندازه دانست; چون قرآن براى چنين مفهومى از قلب اعتبارى قايل نيست. قرآن به قلب به عنوان اندامى كه در درون سينه ها قرار دارد توجه مى دهد كه اندام شناخت و آگاهى است، نه آن كه آن را وجودى مجرد بداند تا مفهوم روح بر آن درست آيد; سخن در حقيقت در قلب حسّى است كه جايگاهش سينه هاى آدميان و اندام شناخت و آگاهى مى باشد: «فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى الاَْبْصَـرُ وَ لَـكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُور;[1]ديدگان كور نيست بلكه دل هايى كه در درون سينه هاست كورند» ظاهرش اين است كه دل درون سينه يعنى همين دل و قلب است.
به نظر مى رسد كه از ديدگاه قرآن مغز اندام مركزى شناخت است اما تنها در حد شناخت عام و همگانى اما قلب شناختى در حيطه عمل است; يعنى شناخت هايى هستند كه انسان در برابر آنها نمى تواند بى تفاوت باشد بلكه نسبت به آنها واكنش و حساسيت نشان مى دهد. هر شناختى كه اين خاصيت را داشته باشد در يكى از اندام هاى بدن ما يك نوع بازتاب محسوس و قابل لمسى دارد; آن اندام كه چنين واكنشى از خود بروز مى دهد قلب است; يعنى آن شناخت روى گردش خون ما تأثيرگذار است; وقتى شناختى در ما تنفر را برانگيخت بازتاب آن را در قالب خود در مى يابيم; چنان چه آگاهى كه ما را شاد و خوشحال مى كند حالتى در همين قلب حسّى ما پديد مى آورد; بنابراين ميان اين بخش از شناخت و اندام هاى ما رابطه اى ملموس است. اين است كه اگر قلب به عنوان اندامى شناختى به كار مى رود به شناخت عملى در سطح وسيع است. اين مفهوم ابتدايى مفهوم قلب در قرآن است. در آياتى كه از قلب به عنوان ابزار نام برده مى شود، قلب به همين معناست.
از همين جا و در مرتبه ديگر، زمينه براى معناى وسيع تر قلب پيدا مى شود و قلب معناى جديدى مى يابند; در اين مرتبه مراد از قلب، ديگر يك اندام حسى و ابزار شناختى صرف نيست، بلكه به جهت همان تناسب، داراى يك معنا و مفهوم وسيع و گسترده ترى شده است و معناى روح انسان، باطن انسان، درون انسان را مى دهد. در اين حالت وقتى واژه قلب به كار مى رود، به اين منظور است كه به روح انسان از نظر آگاهى ها، خود ساختى ها، سلامتى ها و بيمارى هاى مؤثر در عمل انسانى اشاره شود. اين معناى وسيع با معناى اصلى سنخيت و مناسبت دارد چون به روح از جهت آگاهى تأثيرگذارى عملى آن توجه شده است نه به ابعاد و جهات ديگر; پس قلب معناى وسيعى در همين بعد و جهت پيدا مى كند.
اين مفهوم را مى توان در آياتى از قرآن يافت كه طرز عبارت آنها طورى نيست كه بخواهد بگويد قلب ابزار است، بلكه تنها آن را موضوع براى يك سلسله امور قرار مى دهد.
براى رسيدن به اين مفهوم از قلب بايد به يك واژه اساسى در همين رابطه يعنى فؤاد نيز توجه شود. با مقايسه اين دو واژه و كاربردهاى آن مى توان دريافت كه مفهوم قلب چه مفهومى در ساختار جديد خود پيدا كرده است. آيا فؤاد و قلب يك معنا مترادف بدون هيچ تفاوتى است يا آن كه تفاوت هاى بنيادينى ميان آن دو وجود دارد كه كاربردهاى قرآنى آن را مى نمايد.
نوع اول; فؤاد و قلب گاه به يك معنا و به عنوان ابزار شناخت در قرآن به كار رفته است; يعنى در آيات مختلف واژگان قلب و فؤاد به جاى يكديگر نشسته است و دلالت بر يك معنا و مفهوم واحد دارد. خداوند مى فرمايد: «وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَـتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْـًا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الاَْبْصَـرَ وَ الاَْفْـِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُون;[2] خدا شما را از شكم هاى مادرانتان بيرون آورد در حالى كه هيچ نمى دانستيد. براى شما گوش، چشم و دل قرار داد تا قدر آن را بدانيد و سپاسگزار باشيد و از آن براى كارهاى درست بهره گيريد».
و در جايى ديگر از واژه قلب استفاده كرده مى فرمايد: «أَفَلَمْ يَسِيرُواْ فِى الاَْرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَآ أَوْ ءَاذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى الاَْبْصَـرُ وَ لَـكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُور;[3] آيا در زمين نمى گردند تا برايشان دل هايى باشد كه بدان انديشه كنند و يا گوش هايى كه بدان بشنوند چشمانشان كور نيست بلكه دل ها و قلب هايى كه در سينه هايشان است كور و نابيناست».
اين آيه از آيات كليدى در فهم و مفهوم قلب در قرآن است. اين آيه همانند آيه گذشته قلب را ابزارى براى شناخت مى داند. كاربرد «قلبى كه در سينه هاست» نشان مى دهد كه مراد از قلب همان اندامى است كه در سينه آدمى است.
مانند همين آيه آياتى ديگر است كه همين مفهوم را بيان داشته و كاربردى يگانه با مفهوم فؤاد از آن اراده شده است; از آن جمله آيات 179 اعراف، 25 انعام، 78 توبه، 46 اسراء، 57 كهف و آيه 3 منافقون.[4] در اين آيات قلب به عنوان ابزار به شكلى نام برده مى شود كه با چيزى شبيه گوش تناسب دارد.اين نوع اول از آياتى است كه فؤاد و قلب جاى خود را را عوض كرده اند ولى يك معنا دارند.
نوع دوم: گاه فؤاد به عنوان تصديق كننده آن چيزى است كه چشم مى بيند; يعنى فؤاد به معناى اندام اعتقاد، تصديق، باور و ايمان به كار مى رود; خداوند مى فرمايد: «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى;[5] دل، آن چه را پيامبر ديد دروغ ندانست» به اين معنا كه دل پيامبر آن چه را چشمش ديد تصديق و باور كرد.
فؤاد در اين جا به عنوان تصديق كننده است: در اين آيه ما با مفهوم تازه اى از فؤاد و دل رو به روى مى شوى; ديگر دل تنها يك ابزار شناخت حسى ـ عملى نيست; بلكه مفهوم برترى رامى نماياند; دل در اين حالت، عامل تصديق، ايمان و باور است. در حقيقت بيانگر رابطه ميان فؤاد با باور، اعتقاد و ايمان است. از همين رو مباحث صدق و كذب كه براى داورى و قضاوت و حكم به كار مى رود در اين جا مطرح مى شود. به اين معنا كه ديگر سخن از خطا و اشتباه نيست بلكه يك مرتبه بالاتر از آن سخن از تصديق و تكذيب است. در اين جا كذب با دو مفعول به كار رفته است: «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى» دل آن چه را پيامبر ديد دروغ و خلاف واقع به او تحويل نداد و پذيرفت; يعنى بر خلاف واقع به او چيزى را تحويل نداد; پس دل آن چه را ديد باور كرد، صحيح پنداشته و آن را عين واقع يافت. پس مراد از ما كذب الفؤاد يعنى دل باور كرد و تصديق نمود كه آن چه ديده است عين حقيقت و واقع است و ميان شهود، شاهد و مشهود هيچ گونه خطا و كرامى راه نيافته است. و شاهد، شهود و مشهود يكى است.
اين كاربرد نشان از تحول ساختارى در مفهوم واژه فؤاد مى دهد كه از يك ابزار شناختى به عامل و تصديق، باور و ايمان تحول يافته است.
نوع سوم: كاربرد واژه قلب در همين معناى تصديق، باور ايمان است; يعنى قلب همان معناى تصديق و ايمان را مى رساند; «قَالَتِ الاَْعْرَابُ ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُواْ وَ لَـكِن قُولُواْ أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الاِْيمَـنُ فِى قُلُوبِكُمْ وَ إِن تُطِيعُواْ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لاَ يَلِتْكُم مِّنْ أَعْمَــلِكُمْ شَيْـًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيم;[6] اعراب باديه نشين گفتند: ما هم مؤمن شده ايم بگو ايمان نياورده ايد بلكه بگويد اسلام آورده ايم و شهادتين بر زبان جارى ساخته ايم چون هنوز ايمان در قلب هايتان وارد نشده است; و اگر خدا و پيامبرش را پيروى و اطاعت كنيد، خداوند از اعمال شما چيزى نمى كاهد و بيهوده نمى گذارد چون خداوند بر گذشته شما غفور و بر كردارتان رحيم و مهربان است».
در اينجا ما با كاربردى چون كاربرد واژه فؤاد رو به رو مى شويم; يعنى سخن از عامل بودن قلب در محيط ايمان، تصديق و باورهاست; نه آن كه قلب تنها يك ابزار شناخت معمولى چون ابزارى مغز باشد; در حقيقت قلب و فؤاد نه تنها يك ابزار شناختى هستند بلكه بر خلاف مغز كه در محيط انديشه ابزار شناخت عقلانى است، فؤاد و قلب عامل تصديق، باور و ايمان نيز هستند.
نوع چهارم: فؤاد و قلب گاه در معناى عاطفى به كار رفته است; در اين جا ديگر سخن از انديشه و شناخت و آگاهى يا تصديق و ايمان نيست بلكه از واكنش هاى عاطفى است; مانند كاربرد فؤاد براى بيان آسودگى، آرامش، سكونت و مانند آن: «وَ أَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَـرِغًا إِن كَادَتْ لَتُبْدِى بِهِ لَوْلاَ أَن رَّبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِين;[7] دل (فؤاد) مادر موسى آسوده شد; اگر ما دل (قلب) او را محكم و استوار نكرده بوديم نزديك بود موسى را از دست بدهد».
در اين جا قلب و فؤاد در يك آيه در كنار هم آمده است و مراد از آن جايگاه عواطف و خاستگاه آن است چنان چه مى فرمايد: «مَا جَعَلَهُ اللَّهُ إِلاَّ بُشْرَى لَكُمْ وَلِتَطْمَ
پی نوشت ها:
[1]. حج (22)، آيه 46.
[2]. نحل (16)، آيه 78.
[3]. حج (22)، آيه 46.
[4]. «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّيَفْقَهُونَ بِهَا; جَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوه ; طُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَفْقَهُون;جَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوه ; إِنَّا جَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوه ; فَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَفْقَهُون»
[5]. نجم (53)، آيه 11.
[6]. حجرات (49)، آيه 14.
[7]. قصص (28)، آيه 10.